پایگاه شعر



 آه از آن ساعت که طفل تشنه لب
لب گشود از خنده در اوج طلب

کربلا گفتم٬ کران را گوش نیست
ور نه از غم بلبلی خاموش نیست

بلبلان چَه چَه ز ماتم می زنند
روز و شب از کربلا دم می زنند

هر نظر بر غنچه ای تر می کنند
یادی از غوغای اصغر می کنند

هر زمانی می روم در باغ ها
می گدازد دل ز یاد داغ ها

غنچه می بینم دلم پر می زند
بوسه بر قنداق اصغر می زند

گفت: یا مولا منم قربان تو
جان من گردد  بلا گردان تو

گفت: بابا٬ بی برادر مانده ای؟
بی کس و بی یار و یاور مانده ای؟

گر تو تنهائی٬ بگو من کیستم؟
اصغرم٬ اما نه٬ اصغر نیستم!

ای پدر حرف مرا در گوش گیر
خیز و این قنداقه در آغوش گیر

خیز و اسماعیل را آماده کن
سجدۀ شکری بر این سجاده کن

خیز و با تعجیل٬ میدانم ببر
بر سر نعش شهیدانم ببر

تا بپیوندم به خیل لاله ها
تا نسوزم بیش از این از ناله ها

من مگر سبط پیمبر نیستم؟
از جوانان تو کمتر نیستم

تشنه ام٬ اما نه بر آب فرات
آب می خواهم٬ ولی آب حیات

آب در دست کمان دشمن است
تیر آن نامرد احیای من است

می سزد فرزند قربانی کنی
تیر را دعوت به مهمانی کنی

عید قربان خون خضابم می کند
تیر چون سرب مذابم می کند

آتش اقیانوس را آواز داد
آخرین ققنوس را پرواز داد

خون اصغر آسمان را سیر کرد
خواب زینب را چه خوش تعبیر کرد

(محمدرضا آغاسی)


پایگاه شعر

و پلک گشودي دنيايي را که برايت کوچک بود
خدا تو را براي تاريخ مقدّر کرد تا چيزي را به ادراک برسيم
خورشيد چشمانت را به زمين تاباند
تا دنيا را از دريچه نگاه نافذ تو ببينيم

چه تقديري داشتي، طفل آفتاب!
درست لحظه اي آمدي که:
زمين در تير رس نگاه سرد زمستان بود،
و در اسارت شيطان.

درست يک گام مانده به آغاز فراخوان بزرگ عشق و حماسه، آمدي؛
لحظه اي که تاريخ، در آستانه يک اتفاق سرخ بود.
. و تو هم به ضيافت عشق رفتي.
«قنداقه ات» را «اِحرام» خويش کردي و راهي «خانه دوست» شدي
به نيمه هاي حجّت که رسيدي
تقدير اين شد که پدر
حج نيمه تمامش را در کربلا کامل کند

بسياري، حسين عليه السلام را که «باطن کعبه» بود، رها کردند و مسافر کربلا نشدند
اما تو ـ که از قبيله عشقي ـ
پشت به قبله قبيله نکردي
تا در «کربلا»، «حاجي» شوي
«شش ماه» برايت کافي بود
تا «کربلا»يي شوي

«شش ماه» کافي بود
تا از بند «ناسوت» برهي
ـ اگرچه آن «شش ماه» هم زميني نبودي ـ
با يک حنجره «شش ماهه»

همه تاريخ را تکان دادي
با يک قلب «شش ماهه»
به تقدير آسماني خويش دل سپردي
يک گام «شش ماهه» برداشتي
تا به «ملکوت» رسيدي

«علي اصغر» بودي،
اما دلت بزرگ بود
گام هايت بلند بود ـ براي عروج به ملکوت ـ
خدا خواست تو بيايي
ـ درست، لحظه اي که تاريخ، در آستانه يک اتفاق سرخ بود ـ
و تو اتفاق افتادي
نگاه سبزت را روانه چشم اندازي سرخ کردي
و چشم به راه يک روز ماندي؛

روزي که قنداقه امروز و «لباس احرام» فردايت
بوي «شهادت» بگيرد
لالايي شمع. مرثيه پروانه (1)


پایگاه شعر




تشنه ام، جانِ فراتِ همه، آبم بدهید
یا به دریا خـــبر از حالِ خــرابم بـدهید

چون اباالفضلِ پر از عشق بیایید همه
بین گهوارهء پــرپــر شــده تابـم بـدهید

تشنه ام، با لب گلگونِ عطش واعطش ام
در دلِ بسترِ خون، رخـصتِ خـوابم بـدهیــد

حــربهء حـــرمله ها با دل و جانم چه نکـرد
خــبر از تــشنگی و حـال خرابــم بـــدهــید

با نشان دادنِ گلهایِ بخون خفتهء باغ
کـــمتر از دیدنِ این صحنه عذابم بدهید

ســاقـیـانِ لــبِ کــــوثر، بشتابید کـــنون
که از این تشنه لبی جام شرابم بدهید

کی می آیید به بالینِ منِ غرقــه به خـون
تا به پاس عطش ام، جرعه ای آبم بدهید

تـا نبینم غضب و چهرهء ظلمانی شب
با گل و لهجهء خورشید جوابم بــدهید



محمد علی قاسمی


پایگاه شعر


شد چو خرگاه امامت چون صدف‏
خالى از درهاى دریاى شرف‏
شاه دین را گوهرى بهر نثار
جز درّ غلطان نماند اندر کنار
شیرخواره شیر غاب پر دلى
نعت او عبدالله و نامش على
در طفولیت مسیح عهد عشق‏
انّى عبدالله گو در مهد عشق‏
بهر تلقین شهادت تشنه کام
از دم روح القدس در بطن مام
ماهى بحر لدنى در شرف
ناوک نمرود امت را هدف‏
داده یادش مام عصمت جاى شیر
در ازل خون خوردن از تیر
کودکى در عهد مهد استاد عشق‏
داده پیران کهن را یاد عشق‏
طفل خرد اما به معنى بس سترک
کز بلندى خرد بنماید بزرگ‏
خود کبیر است ار چه بنماید صغیر
در میان سبعه سیاره تیر
عشق را چون نوبت طغیان رسید
شد سوى خیمه روان شاه شهید
دید اصغر خفته در حجر رباب
چون هلالى در کنار آفتاب‏
چهره کودک چو دردى برگ بید
شیر در مادر ناپدید
با زبان حال آن طفل صغیر
گفت باشه کى امیر شیر گیر
جمله را دادى شراب از جام عشق
جز مرا کم تر نشد زان کام عشق‏
طفل اشکى در کنار، افتاده‏ام‏
مفکن از چشمم که مردم زاده‏ام
گرچه وقت جانفشانى دیر شد
مهلتى بایست تا خون شیر شد
زان مئى کاکبر چو رفت از وى ز پا
با سر آمد سوى میدان وفا
جرعه‏اى از جام تیر و دشنه‏ام
در گلویم ریز که بس تشنه‏ام
تشنه‏ام آبم ز جوى تیر ده‏
کم شکیبم خون به جاى شیر ده
تا نگرید ابر کى خندد چمن
تا ننالد طفل کى نوشد لبن
شه گرفت آن طفل مه اندر کنار
یافت درّى در دل دریا قرار
آرى آرى مه که شد دورش تمام
در کنار خود بود او را مقام
برد آن مه را به سوى رزمگاه‏
کرد رو با شامیان رو سیاه‏
گفت کاى کافر دلان بد سگال‏
که به رویم بسته‏اید آب زلال‏
گر شما را من گنهکارم به پیش
طفل را نبود گنه در هیچ کیش‏
آب ناپیدا و کودک ناصبور
شیر از مادر گشته دور
چون سزد که جان سپارد با کرب
در کنار آب ماهى تشنه لب‏
زین فراتى که بود مهر بتول‏
جرعه‏یى بخشید بر سبط رسول


پایگاه شعر



اگرچه گلستان تو پرپر است
جهان از نگاه تو زیباتر است

جهان از نگاه تو صبحی زلال
که پاشیده از حنجر اصغر است

بهار است هرسو نظر میکنی
بهاری که از زخم بارآور است

پس از تو نگارینه حسن را
شکوه د گر شوکت د یگر است

مرامت همه ظاهر و باطن است
کلا مت همه اول وآخر است

ولای تو در این شب سوت وکور
همان آتش زیر خاکستر است

ولایی که فردا چنان آفتاب
بر امواج دلها جهان گستر است
   

مصطفی محدثی خراسانی


پایگاه شعر



از زمین تا آسمان ، خورشید چیدن سـاده نیست
گرچه بی اذن خدا ، حتی پریدن ساده نیست


هم نشینی با امام عشق ، اوج بودن اسـت
زندگی بعد از شهید حق گزیدن ، ساده نیست


آه ! می فهمم که بی اصغر چه حالی داشتی!
کودک شــش ماهه روی نیزه دیدن ، ساده نیست!!!


. مرد میخواهد بفهمد معنی این درد را
از دیار شام تا کوفه دویدن ، ساده نیست!


عشق یعنی اینکه بعد از یار خود یک سال . نه!
باورش سخت است . اینگونه تکیدن ، ساده نیست


باورش سـخت است آنچه دیدی و آنجا گذشت
نیزه ها ؟ تیر سه شعبه ؟ نه! شنیدن ساده نیست!

    امیر مرزبان   


پایگاه شعر



فرزند حسین بن علی، تاب نداشت
در فکر عطش بود و علی خواب نداشت

از هرم عطش، لبان اصغر می سوخت
رنگی به رخش، نوگل ارباب نداشت

لبخند به رخسار پدر می زد وبعد
دریای لبانش به خدا، آب نداشت

حلقوم ظریف، نازک طفل رضیع
سهمی به جز از سه شعبه ناب نداشت

گهواره شده خالی و لالایی نیست
جز دیده پر ستاره ،ارباب نداشت

این هم سند غریبی ثارالله
بیچاره رُبابش، دُر نایاب نداشت

 

محمدمهدی عبدالهی


پایگاه شعر



فرزند حسین بن علی، تاب نداشت


در فکر عطش بود و علی خواب نداشت

از هرم عطش، لبان اصغر می سوخت


رنگی به رخش، نوگل ارباب نداشت

لبخند به رخسار پدر می زد وبعد


دریای لبانش به خدا، آب نداشت

حلقوم ظریف، نازک طفل رضیع


سهمی به جز از سه شعبه ناب نداشت

گهواره شده خالی و لالایی نیست


جز دیده پر ستاره ،ارباب نداشت



این هم سند غریبی ثارالله


بیچاره رُبابش، دُر نایاب نداشت



محمدمهدی عبدالهی


پایگاه شعر


  اصغر به جای گریه ـ  بهر عمو دعا کن          کمتر مرا صدا کن

                                        ــــــــــ

ای غنچة بهاری ـ ای یاس گاهواره  

 برآسما ن رویت ـ  اشکت ستاره

از بهر آب رفته ـ عموی تو دوباره

       تا زنده باز گردد  ای اصغرم دعاکن                                       

                               کمتر مرا صدا کن                             

ای کاشکی علی جان ـ درد تو را دوا بود

بهر لبان خشکت  ـ آبی به خیمه ها بود

ای کاشکی به قلب ـ این کوفیان  وفا بود

       ای کودکم نگاه این سوز و آه ما کن                                        

                      کمتر مرا صدا کن                       

در خیمه های زهرا ـ آبی نمانده دیگر

در سینه های ما نیست ـ جز غصة مکرر

برلب رسیده جانها ـ  بر جان رسیده آذر

          کمتر به شیون خود  غوغا به خیمه هاکن                                    

                         کمتر مرا صدا کن                            

هر سوی  این گلستان ـ گلهای تشنه دارم

مثل عزیز زهرا ـ من از تو شرمسارم

با اشک و گریه هایت ـ غمگین و اشکبارم

           کم گریه کن عزیزم   دل را ز غم رها کن                                    

        کمتر مرا صدا کن                                     


پایگاه شعر




پر می کشد پروانه ای زخمی به سویت


گهواره ای جان می دهد در آرزویت


باید به دست تیرهای تشنه یک روز


باغ گل سرخی بروید از گلویت


با مشتی از گل های پرپر آسمان هم


سرمست باشد روز و شب از سُکر ِ بویت


هفتاد و دو خورشید می آیند آرام


دنبال نور ِ چشم های چاره جویت


در قلب ِ این منظومه ی آشفته باید


کوچک ترین سیاره باشد ماه ِ رویت


از کهکشان راه شیری تا لب خاک


لبریز گردند استکان ها با سبویت


حتما خدا در خلقتش یک روز معصوم


دل های عاشق را گره می زد به مویت


هر روز می گردند مادر های بی خواب


گهواره های درد را در جستجویت




حسنا محمد زاده


پایگاه شعر

اردات خود را، از گوشه حسینیه دل، در این محرم سیاه، با تمام اخلاصم، به قطره قطره خون تو تقدیم می کنم.

قنداقه خونینت، برای دل من دریایی از ماتم است، دریایی از اشک و آه، از حسرت نبودن. که بودنم، شاید یکی بیشتر می شد، یکی بیشتر فدا می شد. یکی بیشتر آرامش دل عمه ات می شد، در آن صحرای سیاه، در آن روز نامردی ها و پلیدی ها.

چشم به چشم کودکان اطراف که می دوزم، در دلم طوفان می شود. طوفانی از درد مادرت، رباب. پروانه کوچک زندگیش تازه از پیله رها شده بود. اما دست پلید سیاه روی بی صفت، بال هایش را هدف قرار داد، پر پروازش را برید، و چشم زیبایش را به خون کشید.

کودک زیبای بهشت، با دست های کوچکت، دست های تنهای من را دست گیر باش. علی وار.

یا علی اصغر حیدر!



مهدی بوشهریان


پایگاه شعر



امشب بیا که جانب صحرا سفرکنیم
با سوزاشک قافله ها را خبرکنیم
دریا چه بی وفاست که غم موج می زند
ازیاد او همیشه قلم موج می زند
چون گل شکفت مثل بهار وجوانه شد
پرچم بدست جانب صحرا روانه شد
شعری سرود وقتی که مشکی بدوش داشت
درشعرخود نمونه ز جوش و خروش داشت
خورشید رفت و دامن رنگین کمان گرفت
باران تیرهرطرف اورا نشان گرفت
تا سمت خیمه های برادر قدم گذاشت
با شور و اشتیاق مکرر قدم گذاشت
ایثار را زآیه ی قرآن گرفته بود
دستی نداشت مشک بدندان گرفته بود
وقتی که رنگهای شقایق به بر گرفت
درشّط خون چوبال زد وبال وپرگرفت
وقتی عمود ازسراوبوسه برگرفت
آمد درآن میانه حسین ازکمرگرفت
درعلقمه فتاده علم دست یک طرف
عباس خفته با تن بی دست یک طرف
یک ساعتی گذشته دقایق بروی آن
دریا به خون نشسته وقایق بروی آن
« چون کشتی شکسته ی طوفان کربلا
افتاده درکرانه ی بیجان کربلا
این شورشی که دیده ی درخلق عالم است
شاعربخوان چکامه ی خود را محرم است»
وقتی بدشت وصخره هیاهو بلند شد
بالای تخته سنگ که آهوبلند شد
اشکی کنار چشمه ی سنگی چکید ورفت
برجان خویش خون خدا راکشید ورفت


پایگاه شعر



مانند مردان از کسی پروا نمی‌کرد

از تشنگی لَه می‌زد و لب وا نمی‌کرد

 

می‌خواست تا حیثیّتِ باران نریزد

دیگر برای آب، دست و پا نمی‌زد

 

هر جا که چشمش رفت دنبالِ عمویش

تصویر صحرا آب می‌شد روبه‌رویش

 

می‌شد بفهمی سخت دلخُور بود از آب

اصلاً نمی‌دانی، دلش پُر بود از آب

 

می‌خواست از گهواره برخیزد، نمی‌شد

«خود را به هر راه و دری می‌زد» نمی‌شد

 

می‌خواست برخیزد زِره بر تن بپوشد

چون چشمه‌ای از سینه‌یِ صحرا بجوشد

 

حیدر ببین، حیدر ببین، شش ماهه شیری

زهرای پیغمبر ببین، شش ماهه شیری

 

حرفی نمی‌زد با کسی بعد از عمویش

انگار می‌خشکید دنیا در گلویش

 

زُل زد به چشمان پدر، با چشم آبی

نی ناله می‌زد در هوایِ بی‌ربابی

 

تنها امیدش داد و بیداد است و شور است

ماهیِ معصومی که از دریا به دور است

 

پَرپَر زد و پَرپَر شد و پروا نمی‌کرد

حتّی به روی گریه هم لب وا نمی‌کرد

 

«. شوری به پا می‌شد به صحرا‌های و هَی بود

تا ساعتی دیگر سرِ طفلی به نی بود»[1]



 

[1]1. بعضی از کتب معتبر مضمون این بیت را تأیید نمی‌کنند.





قادر طراوت پور


پایگاه شعر

 آمد حسین، «اصغرخود» را به کف گرفت

تیری گلویِ پاک خدا را هدف گرفت

 

ابلیس را ببین که چه فرق از علی شکافت

صیاد را ببین که چه دُر از صدف گرفت

 

از عرش،‌ جبرییل امین، هَی‌کُنان رسید

در خاک و خون نشست و ربابش به دف گرفت

 

زینب به ضجّه شادی خود را بروز داد 

قنداق ماه پاره به شوق و شعف گرفت

 

وقت غنیمت است، ‌ببینید؛ آسمان 

یک مشت زر سرخ زکانِ شرف گرفت

 

کس این چنین ستم سرِ آل عبا نکرد

 یک تیر «پنج آل خدا» را نشانه کرد



قادر طراوت پور


پایگاه شعر

نفس تنگه، چشا خیسه، دلا خون

گرفتار غمیم از غیبت تو

هزار و چارصد ساله غریبیم

پناه ما غریباس هیات تو

کنار زائرای جمکرانت

نشستیم ای گل نرگس بیایی!

یه عمره حال و روزمون همینه

عزاداریم و تو صاحب عزایی

داری ناحیه می‌خونی برامون

باید بارون بشیم باید بباریم

تو می‌بینی تموم روضه‌ها رو

برای حال تو دلشوره داریم

اگه لب تر کنی ابرا می‌بارن

کجای ِ خیمه لب تشنه نشستی؟

از امشب آب خوردن سخت میشه

از امشب مثل سقا روزه هستی

از امشب غنچه‌ها پژمرده میشن

می‌افتن آروم از رُو ساقه هاشون

از امشب مادرا با یاد اصغر

میان تُو رو روضه با قنداقه هاشون




زهرا بشری موحد


پایگاه شعر


طفل نخورده آب کمی در حرم بخواب

لالا گلم ، عزیز دلم ، اصغرم بخواب

شرمنده ام که شیر ندارم .به سینه ام

ناخن مکش تو خاک مکن بر سرم بخواب

آرام که نمی شوی ای میوه ی دلم

خیمه به خیمه هرچه تو را می برم ، بخواب

نزدیک به سه روز و سه شب می شود علی

پلکم به هم نیامده مادر ، برم بخواب

لالا گلم ، ببین که شبیه تو تشنه ام

آتش مزن به جان من ای مادرم ، بخواب

من خواب دیده ام که سرت روی نیزه بود

خواب و خیال بود نشد باورم ، بخواب


رضا رسول زاده


پایگاه شعر


چشم هایش هوای باران داشت

روی دستان مادرش بی تاب

بی خبر از هجوم تشنگی اش

آسمان بود آفتاب و سراب

 

صورتش مثل یاس نیلوفر

دست هایی پر از کرامت داشت

از عطش بین حنجرش انگار

کهکشانی پر از جراحت داشت

 

می شد از حالت نگاهش باز

شوق پرواز کردنش را دید

مثل بُغضی که در گلو مانده

غصه اش را کسی نمی فهمید

 

روی دستان آسمان می رفت

گریه اش آخرین توانش بود

با همان گریه ها رجز می خواند

غنچه ای از تبار یاس کبود

 

ناگهان کینه های گرگی پست


باز در آن میان بهانه گرفت

سینه را پر ز بغض کرد و سپس

حنجر طفل را نشانه گرفت

 

نالۀ "فرحموا لهذا الطفل"

روی لب های آسمان خشکید

ناگهان بوسه گاه مادر را

تیری از راه آمد و بوسید 


گر چه دیگر رمق نمانده براش

تکیه بر دست های بابا داشت

جزر و مد فرات چشمانش

طعنه بر موج های دریا داشت

 

موجِ طوفانیِ نگاهش باز

کهکشان را پر از تلاطم کرد

تا که شرمنده اش شود دریا

چند لحظه فقط تبسم کرد

 

می چکد بر تن زمین انگار

اشک های غریبی مادر

یک طرف باغبانی افسرده

یک طرف غنچه ای شده پرپر

 

آسمان بود و درد مردی که

ناله می زد چه دل خراش و چه سرد

آخرین یار و یاورش هم رفت

مرد تنهاترین بی همدرد

 

خواست خاکش کند ولی انگار

آیه های نگاه او جان داشت

خیره در چشم آسمان و هنوز

چشم هایش هوای باران داشت

 

 

روح الله مردان خانی


پایگاه شعر



شش ماه فرصت داشت آدم را بسازد

با این زمان کم محرم را بسازد

 

شش ماه.اما نه! همان یک روز بس بود

پیغمبری شش ماهه عالم را بسازد

 

حتماً دلیل محکمی دارد که طفلی

شش گوشه ای اینقدر محکم بسازد

 

گهواره اش با خود جهانی را تکان داد

منظومه ای اینسان منظم را بسازد

 

معروف کرده مادر خود را، قرار است

عیسی دمی این بار مریم را بسازد

 

فرصت برای کودکی هایش نمانده

این مرد باید ذبح اعظم را بسازد

 

یک روز را با تشنگی سر کرد اما

فرزند هاجر رفت زمزم را بسازد

 

دست پدر تخت سلیمان شد پسر را

بر دست بابا رفته خاتم را بسازد

 

این مرد اگر کوچک! علمداری بزرگ است

بر نیزه ها رفته پرچم را بسازد

 

اینجا غزل هم دست و پا گم کرد، بگذار

آتش ردیف اشتباهم را بسوزد.



محسن ناصحی


پایگاه شعر




حال و روز لبش بیابانی است

و سلاحش دو چشم بارانی است

توی خیمه اگر که زندانی است

گریه هایش پر از رجز خوانی است

شوق لبیک در صدایش بود

آخرین بی قرار را برداشت

غربت بی شمار را برداشت

حرف پایان کار را برداشت

گوییا ذوالفقار را برداشت

آخرین یار با وفایش بود

برد تا دست آسمان بدهد

سند ظلم را نشان بدهد

یا بهانه به آن کمان بدهد

کاش دشمن کمی زمان بدهد

تازه آغاز ربنایش بود

در دل ظلمت اضطراب افتاد

تا نگاهش به نور ناب افتاد

یاد روی ابو تراب افتاد

دهن تیر تشنه آب افتاد

این ولی باز ابتدایش بود

موی بابا سپید تر شده است

غصه و غم شدیدتر شده است

از علی نا امید تر شده است

چشمش از آنچه دید تر شده است

سر در آسمان رهایش بود

در دلش حسرتی تلاطم کرد

در جوانی تو را تجسم کرد

راه برگشت خیمه را گم کرد

به دل مادرت ترحم کرد

جای تو در پر عبایش بود


رضا هدایت خواه


پایگاه شعر



وقتش شده بر دست بگیرد جگرش را

مردی که شکسته ست مصیبت کمرش را

 

پروانه به هم ریخته گهواره ی خود را

تا باز کند از پر قنداق پرش را

 

تلخ است پدر گریه کند طفل بخندد

سخت است که پنهان بکند چشم ترش را

 

دور و برش آنقدر کسی نیست که باید

این طفل در آغوش بگیرد پدرش را

 

مادر نگران است خدایا نکند تیر

نیت کند از شیر بگیرد پسرش را

 

هم چشم به راه است که سیراب بیارند

هم دلهره دارد که مبادا خبرش را

 

افسوس از آن تیر وکمانی که گرفته ست

این بار سپیدی گلویی نظرش را



علی عباسی


پایگاه شعر



بخواب گل پسرم تو کجا و باران ها

لب تو چشمه ی دریا و تشنه انسان ها

 

سفید تر زگلویت ندیده است کسی

گلوی تو شده مضمون ناب دوران ها

 

به روی دست پدر عاشقانه می خندی

چه آتشی زده این صحنه در دل و جانها

 

چه کینه ای است که این قوم زیر سر دارد

جمل گذشت ولی رد پای شیطان ها.

 

حدود شرعی صید و شکار معلوم است

چقدر تیر بزرگ است نا مسلمان ها

 

و هاجر و رد خنجر، رباب و حنجر تو

چه فصل مشترکی داشت عید قربان ها


علی پور زمان


پایگاه شعر




طفلی به روی دست پدر پا گرفت و رفت

مانند مرد حق خودش را گرفت و رفت

 

منت کشیدن پدرش را نداشت تاب

از دست تیر آب گوارا گرفت و رفت

 

تنها پسر به درد پدر گوش داد و تیر

تا نشنود، به گوش علی جا گرفت و رفت

 

روی گلوی خود با سه شعبه ای

بر لوح غربت پدر امضا گرفت و رفت

 

چیزی نگفت دم نزد و ناله ای نکرد

سر را چو پیر طایفه بالا گرفت و رفت

 

مردانه روی پای خودش ایستاده بود

مانند مرد، حق خودش را گرفت و رفت



موسی علیمرادی


پایگاه شعر




گرفته اند ز روی تو انشعاب زیاد

که ماه بودن تو داشت بازتاب زیاد

 

اگر به سن اباالفضل می رسیدی تو

یقین به سینه نمی زد دگر رباب زیاد

 

همینکه شیر به او می دهی بس است رباب

نده به کودک خود بعد شیر آب زیاد

 

برای خاطر شش ماه بعد سر ظهر

ببر علی خودت را به آفتاب زیاد

 

بگیر سخت تر آماده ی نبردش کن

مده علی خودت را به سینه تاب زیاد

 

خلاصه اینکه به شش ماه دل بکن از او

خلاصه اینکه نکن روی او حساب زیاد

 

شبیه حرف بدی کز دهن در آمده است

دریغ و درد که تیر از کمان در آمده است

 

برای اهل حرم حاوی پیام بدی است

که گاهواره ی تو از تکان در آمده است

 

یقین به علت زیر گلوی چون ماهت

هزار حرمله هم از گمان در آمده است

 

سرت به واسطه تکیه ی سه شعبه تیر

چه سربلند از این امتحان در آمده است

 

چنان رها شده که غیر بچه های حرم

صدای همهمه ی دشمنان در آمده است

 

سه شعبه چیست سه شعبه سه خنجر تیز است

که زهر خورده سپس از دکان در آمده است

 

سه شعبه.آه.نه بذار تا خیال کنم

ز حنجر تو سه تا استخوان در آمده است



مهدی رحیمی


پایگاه شعر



غنچه شش ماهه ای که بار ندارد

چیدنش آنقدر افتخار ندارد

 

زود خزان شد گلی که در همه عرش

تجربه ی دیدن بهار ندارد

 

کار خودش را برای غربت من کرد

او که نیازی به کارزار ندارد

 

تشنه ی یک جرعه بود، تیر نمی خواست

حنجر خشکی که اختیار ندارد

 

نازکی این گلوی سوخته تاب_

_تیر نه! شمشیر شعبه دار ندارد

 

کار ابالفضل را سه شعبه اگر ساخت

حجم گلوی تو جای خار ندارد

 

حداقل کم کنید هلهله ها را

کشتن شش ماهه که هوار ندارد

 

کاش کسی هم به نیزه دار بگوید

نیزه از این طفل انتظار ندارد



محمد علی بیابانی


پایگاه شعر

آخرین جستجو ها

مای دراما پذيره نويسان سال 89بانك مهر اقتصاد rzb.rzb.ir وبسایت رسمی | اکرم احمدی براتی خرید زمین کشاورزی در فیروزکوه ثاقب همین حوالی Rona Sport ذهن زیبا درب چوبی تهران